همان عصر پاييزی
تا نگاهت کردم،
دانستم
که تا آخرين روز زندگيم
چشم در چشم تو خواهم داشت
همان طور که دانستم هيچوقت
هيچوقت
دست به دست من نخواهی سپرد
هم نفس که بماند...
و از آن روز بازی ما شروع شد
بازی سکوت
بازی نگاه
بازی لبخند تو
بازی اشک من..
زمينی که رويش راه می رفتی را
می پرستيدم
و می دانستی...
همه می دانستند...
و تو چه ساده هم بازی ام شدی
چه ساده پر و بال دادی به روياهای من
روزها گذشت
به پايان قصه می رسيديم کم کم
و تو چه ساده فراموشم کردی
و هيچ نمی دانی که من
چنان دوستت داشته ام
که بعد از تو
همه دوست داشتن هايم بدلی اند...
C†?êmê§ |